آخرای پروژه هست و دو هفته فقط مونده تا تموم بشه ... علی رغم اینکه ک هزارتا کار نکرده دارم در مورد پروژه و دارم خودمو نفرین ناموسی میکنم ک چرا این ریزه کاری هارو گذاشتم برا لحظه اخر هیچ جوره هم دست و دلم نمیره انجامشون بدم ! و یادمه چ موقع کنکور و بعد ها چ تا دوره اتمام دانشگاه همیشه موقع امتحانا هم این طوری بودم ک هم هزارتا کار داشتم هم وقت کم هم انجامشون نمیدادم ...
بیخیال فوقش مهندس چارتا حرف بارم میکنه اون ک.ب هر حال نمیتونه چرت و پرت نگه حالا اینبار دوتا بیش تر میگه !
اما خرت خرت !
دیروز بعد نمیدونم یه سال یا دوسال رفتم پیش پدربزرگ و مادربزرگم ک بشون سر بزنم ...
تو فامیل دو طرف این دونفر مخصوصا مادربزرگم تنها کسایی هستن دوسشون دارم و دلم هواشونو میکنه و هر چند زیاد ب دیدنشون نمیرم اما تلفنی زیاد باشون حرف میزنم ...
این یکسال ک درگیر ترک اعتیاد و مسائل مربوط بهش بودم کل زندگیم طوری قاتی پاتی شد ک اصلا وقت فک کردن ب این دوتا عشق زندگیمو نداشتم ....
سر راه جگر تازه گرفتم بردم براشون چون باباجی (پدربزرگم هستن و باباجی مخفف باباحجی یا باباحاجی!) عاشق جگره ک همون لحظه براش بزنم رو گاز ....همون طور ک فکر میکردم خیلی هم خوش حال شد ...
باباجی ابراز احساسات عامیانه نمیکنه اما حرفاش و کاراش نشون میده علاقه ای ک ب ادم داره رو ... و بگم از مامانجونم ... مادربزرگ نازنینم ک جونم ب جونش بنده ...رفتم تو بغلش و زد زیر گریه ...دلم تنگ بود برای عطر عربی ک ب پیرهنش میزنه ... بغلش آرامش محضه ...
وسط همین صحنه احساسی منو مامانجون ک دست کمی از فیلمای هندی نداشت ب جای پلی شدن ی اهنگ عاشقانه زیبا .... یهو ی صدای آشنا اومد ... خرت ... خرت ...خررررت ....خخخخخخخخرررررررت !
و پقی ترکیدم از خنده مثل همیشه ک این صدارو میشنوم و میخندم ...اعتراف میکنم با اینکه رو مخمه اما دلم برای این خرت خرتم تنگ شده بود ....
و بله این خرت خرت صدای هورت کشیدن چایی توسط باباجی بود ! ک مثل همیشه صبر نمیکنه تا چایی خنک شه و میگه عشق چایی ب داغیشه ! چایی رو داغ داغ میخوره ... همیشه دلم میخواست مثل باباجی کاری ک علاقه دارم رو انجام بدم و برام مهم نباشه بقیه چی فک میکنن ... مثلا همیشه تو هر جمعی براش مهم نیست صدای خرت خرت چاییش چقد ضایعه هست و همین طور میخوره اما من همیشه ته نوشیدنمو با حسرت میندازم دور چون روم نمیشه جلو بقیه با سر و صدا بخورم ! کاش منم مثل این پیرمرد بودم ... راحت ...رها ...
پدربزرگم مثل اکثر پیرمردای بوشهری ناخدا هست ... از اون ناخدا های خفن با سیبیل های داش مشتی ک نگاش میکنی کرک و پرت میریزه !
از ناخدا های قدیمی و معروف بوشهر ک هنوزم همه میشناسنش و گاهی میشنوم تو کوچه بازار ک تا منو میبینن میگن این نوه حاج .... ناخداس ! یعنی حتی منو ب باباجی میشناسن ! طبیعی هم هست پدرم اصالت بوشهری نداره و کسی هم اینجا نمیشناستش ...
خونه باباجی و مامانجون دست نخورده و بکره ... با همه انرژی منفی ک دایی ها و خاله هام واردش میکنن هنوزم توش خوش میگذره .. عمدا ساعتی رفتم ک کسی خونه نباشه تا فقط خودشون ببینم و برگردم ...
مامانجون با تعجب ب چهره من نگاه میکنه ک اثرات ترک توش مشخصه ... سفیدیه چشمام برق میزنه و سیاهی زیرش از بین رفته ... لبام مثل چندسال پیش صورتی شده و دیگه بی روح نیست و موهایی ک مثل دوران نوجوونیم رنگ فانتزی شده !
بهش میگم مامانجون خوشگل ندیدی ؟! میخنده و میگه مادر پس بالاخره دارم عروس شدن تو روهم میبینم ! میگم بله ؟ ها ؟ عروس کجا بود ؟! میگه مادر من میفهمم تو خودتو واسه یکی خوشگل کردی ... واسه یکی رفتی قرمز کردی موهاتو ... صورتت رنگ گرفته و چهرت جون داره ! این یعنی یکی رفته تو دلت !
اول هنگ میکنم بعد با فکر کردن ب خودم ک هیچ موجود مذکری تویه زندگیم پر نمیزنه میترکم از خنده ... ن الان و ن هیچ وقت دیگه ای اهل رابطه و این حرفا نبودم و نرفتم سمت مردا (ب غیر از دو سال اخر ک اثر اعتیاد بود یا چیز دیگه ای نمیدونم اما ی کارایی کردم ک خودم باورم نمیشد کار من بوده ...!)و مامانجون اینو خوب میدونه واسه همین فک کرده خبریه !
بهش میگم فدات شم من ک موهامو از ۱۶ سالگی رنگ میکردم ! الان نزدیک ۱۰ سال گذشته ها ! بعدم صورتم ک همیشه روح داشت چی میگییی تو و ی مدت ب خاطر دست گل های دخترت بود ک حال نداشتم و قیافم این بود !
بهم میگه ن مادر تو چندسال بود موهاتو رنگ نمیکردی و ابروهات شده بود عین زنای شوهر مرده ! (اینو خداییش راس میگه این یکی دوسال اخر اعتیادم تنها کاری ک نمیکردم رسیدن ب خودم بود نمیدونم چرا )
بعدم انگار یادش میاد مامانم باهام چیکار کرد ... دلش میگیره ... میگه مادرت دختر منه اما ازش دل خوشی ندارم ب خاطر ظلمی ک در حقت کرد .. ایشالا خوشبخت و عاقبت بخیر بشی و این چیزا یادت بره ...
سعی میکنم ب مادر و پدرم و کاراهاشون فک نکنم... از در خنده وارد میشم و ازشون میخوام چند روز دیگه ناهار بیان خونه پیشم ... کلی ذوق کردن ... باباجی ازم قول گرفته براش لازانیا درست کنم ! اخه ناهار و لازانیا ؟!
ازم در مورد خونه میپرسن و کارم و اینکه مجردی کسی مزاحمم نمیشه تو اون خونه ... و خیالشونو راحت میکنم ک بابا تا قرون اخر پول خونه رو داد چون ب قول خودش میخواس برام جبران کنه ی سری چیزارو و وسایلای خونه رو با وام گرفتم و قسط ماشینم تموم شده ... باباجی مثل همیشه ازم میخواد برم خونشون زندگی کنم یا حداقل قبول کنم ماشینشو بردارم و ماشین فسقلیمو بدم بهش ! میگه تو مهندسی میری میایی زشته اون ماشین زیر پاته !
میخندم و صورت پر چروکشو میبوسم و تشکر میکنم ازش ...
سعی میکنم خیالشونو راحت کنم و بگم ک تو خونه مجردیم و این زندگی تنهایی داره خیلی بهم خوش میگذره ...
...
تنها مشکل این روزهام الفه ک دست بر نمیداره .. هیچ وقت مردی رو ب حریمم راه ندادم ...ب غیر از زمانی ک تو اون شهر کوفتی و ناشناس درگیر اعتیادم بودم و گند زدم ب زندگیم اجازه ندادم مردی بهم نزدیک بشه ... و در کمال تعجب دختر بودن خودمو زیر سوال نبردم ... و وقتی هم ک سال پیش توبه کردم و برگشتم شهر خودم دور همه چیزو خط کشیدم ...شدم همون دختر خوب چندسال پیش ! رفتارم با الف مثل همه مردا بود اما ... نمیدونم چ فکری پیش خودش کرد و یهو زد ب در عاشقی و منم اون روز ها تو اوج ترک کردنم حسابی اذیت بودم و نیاز داشتم یکی کنارم باشه .. این الف بود ک هر بار بغلم میکرد و میبوسیدم و یکم دلگرم میشدم ...اصلا ب روی خودم نیاوردم با این سنم الف اولین مردیه ک بغلم میکنه ! و کاملا سرد برخورد کردم حتی بغلش نکردم .. بعد تموم شدن اون پروژه ک ی تجربه عالی برای خودم و سوابق کاریم بود و برادر الف مسئول پروژه و خودشم یکی از بالا دستیای من بود الف ول نکرد .. بیخیال نشد ... نمیدونم چرا علی رغم تمام محبتاش مهرش تو دلم نمیره و اصلا دوسش ندارم ...و تنها چیزی ک میخوام نبودنشه .. تهدیدش کردم ک اگه فقط ی بار دیگه پیامی بفرسته و چیزی بگه ازش شکایت میکنم .. و ی هفتس ک خداروشکر پیداش نیست ...
از الف چیزی ب باباجی و مامانجون نمیگم تا نگران نشن ... خدافظی میکنم و مثل همیشه موقع بیرون اومدن موهامو تا جایی ک میشه میکنم داخل روسریم و فقط چند تار پیداس ازش ... مامانجون قربون صدقم میره ک مثل دختر دایی هام خراب نیستم و خدا پیغمبر سرم میشه ! میگه دلش تنگه ک منو باز با چادر ببینه ... بهش میگم ننه من تازه باز حجاب کردم تورو خدا بیخیال چادر شو ! میخنده و برام دعای عاقبت بخیری میکنه ...
میخوام کارمو جور کنم ببرمشون مشهد ...این دوتا بنده خدا دیگه تقریبا از کار افتادن ولی خیلی دوس دارن برن مشهد ... هیچ کس ب فکرشون نیست و سالای قبل خودم میبردمشون ...این سه سال ب خاطر وضعیت افتضاح زندگیم و آواره بودنم نبردمشون ...حالا باز میخوام برم .. اگه درگیری تازه پیش نیاد و الف دردسر درست نکنه ...
راستش از الف متنفرم و همچنین از خودم ... از اینکه سد خودمو شکستم و اجازه دادم الفی در کار باشه ... این اعتیاد کوفتی و مخصوصا مرحله اخر ک ترکش کردم بدجوری حواسمو پرت کرد و بهمم ریخت ...
کاش الف هیچ وقت وجود نداشت و الان نگران نبودم وقتی دارم میرم خونه رو ب روی در ساختمون منتظرم باشه و باز حرف و حدیث همسایه ها ...